در اینجا می خوانید که با وجود اعلام حمایت جدی مدیر کل اداره کار ، تعاون و رفاه اجتماعی خراسان جنوبی از من برای فعالیت در مشهد چگونه آوای انتظار مقام معظم رهبری تمامی برنامه ها را تغییر داد و تاسیس فانوس را قطعی کرد.

ماجرا از این قرار است که همانطور که توضیح دادم با اهداف بسیار خوبی تصمیم گرفتم آموزشگاهی راه اندازی کنم که هدفش اشتغال زایی و کسب درآمد در میان افراد جوان باشد ولی به دلیل مخالفت های بی دلیل نفوذ موسسات و دبیران رقیب که مخالفم بودند مقدور نبود. فرزندان تعداد زیادی از مسئولان شهر از شاگردانم بودند و فوق العاده از عملکردم راضی بودند. از آن ها کمک گرفتم و از طریق مسئولین حامی خود پیگیر بودم. اوایل به من توصیه می کردند همین سبک تدریس در منازل را ادامه بده و دنبال درد سر نباش تو که درآمدت خوب است و دانش آموز زیادی هم داری. گفتم هدف من شخصی نیست و نمی توانم فقط به خودم فکر کنم بلکه اجتماعی است. خلاصه تلاش های زیادی شد ولی نتیجه نداشت و چندین سال وقتم را گرفته بود.

تا اینکه یک روز تابستان 94 مدیر کل اداره کار جناب آقای مهندس سنجری که فرزندش از شاگردانم بود تماس گرفت تا خدمت ایشان برسم بسیار انسان شریف و دلسوزی بود خدا حفظشان کند اولین بار بود مدیری با این همه فعالیت و دلسوزی می دیدم. ساعت 13:30پنج شنبه خدمت ایشان رسیدم تا ساعت 17:30 در خدمت ایشان بودم 4 ساعت برای من صحبت کردند و گفتند آقای دلاوریان با تو شدیدا مشکل دارند هر کس برای اخذ مجوز معرفی می کردم بهانه تراشی می کردند. سیستم صدور مجوز کاملا واضح در اختیار افراد خاصی است. شورای نظارتشان برای صدور مجوز کاملا سلیقه ای کار می کند و از قبل مشخص است که به چه کسی مجوز بدهند. وقتی نمی خواهند مجوز بدهند با هزار و یک بهانه مخالفت می کنند.

اما راه کار بهتری دارم اگر موافق هستی روی تهران یا مشهد برنامه ریزی کن. ایشان از مشکلات خود گفتند از اینکه در بیرجند عده ای دوست ندارند کار شود و عمدا جلوی پیشرفت شهر را میگیرند بعضی نقش قفل بدون کلید برای  درهای بزرگ را دارند و فقط می خواهند سنگ جلوی پا شوند. تاکید کردند که من دارم از بیرجند می روم. تو در این شهر به مشکل برخواهی خورد چون کوچک است و دراختیار افراد خاصی است و در همه ادارت نفوذ دارند. ایشان از موفقیت های خود در زمان معاونت مشهد می گفتند و اینکه احتمالا دوباره به مشهد برگردم ( هم اکنون مدیر کل فعلی خراسان رضوی هستند)  و در آنجا خیلی می توانند به من کمک کنند. می گفتند تو ایده های خوبی داری و ثروت تو سرمایه فکری توست. من مخالفت کردم و گفتم که  تصمیم دارم در شهر خودم خدمت کنم خصوصا اینکه چون والدینم شرایط خاصی دارند دوری از آنها برای من سخت است. ایشان گفتند این فکرها را از سرت خارج کن و فعلا به فکر باش تا جایی که میتوانی قوی شوی و بعد با قدرت به بیرجند برگرد و خدمت کن فعلا شرایط بر وفق مراد نیست. اگر موافقی من کارها را آماده کنم. ایشان از طرح ها و برنامه های من مطلع بودند و بسیار مشتاق بودند این طرح ها را پیاده کنیم خالصانه کمک می کردند آنروز ایشان 4 ساعت تصویر زیبایی از برنامه ما را در مشهد ترسیم کردند فوق العاده پرانرژی با من صحبت کردند از اینکه ایشان در مسیر من قرار گرفته بودند بسیار خوشحال بودم و دلگرم شده بودم و فکر میکردم سرنوشت این است. ایشان آنقدر شکسته و متواضع بودند که اصلا جایگاه خود را در نظر نمی گرفتند حتی من را تا منزل رساندند و در تمام مسیر دلگرمی و امید می دادند. با شناخت از شخصیتم گفتند برای اینکه کاملا از این شهر دل بکنی همین امروز بی وقفه با شرکت حمل بار تماس بگیر و وسایل خود را سوار کن و نگران مشهد نباش. قبل از اینکه به مشهد برسی من همه چیز را برایت مهیا میکنم. شما فقط کاری که می گویم را بکن و من هم قبول کردم و با حرف های جناب مدیر کل کاملا دگرگون و منقلب شده بودم. لذا تصمیم قطعی خود را گرفته بودم و هیچ چیزی نمی توانست مانع این تصمیم شود. به منزل رسیدم همسرم گفت مجوز چه شد؟ گفتم نپرس فقط وسایل را جمع کن پرسید چرا؟ گفتم فقط کاری که می گویم را بکن خیلی نگران شد و بیشتر پرسید و موضوع را گفتم و اتفاقا خیلی خوشحال شد از این تصمیم. حالا همه چیز مثبت بود و هیچ مخالفتی وجود نداشت. همسرم پسر یک ساله ام را به خانه مادرش که روبروی ما بود برد تا بتواند با خیال راحت وسایل را جمع کند. من با دوستم که به تازگی اسباب کشی کرده بود تماس گرفتم تا شماره شرکت حمل بار را از او بگیرم . یک دفعه اتفاق عجیبی پشت تلفن افتاد. آوای انتظار بخشی از سخنان رهبری بود :

" توصحنه بمانید عزیزان من ، این کشور مال شماست، این قله ها متعلق به شماست، شما هستید که در دورانی که به کمال سنی رسیدید این قله ها را انشاا... خواهید دید، برای ملت خودتان افتخار خواهید آفرید، البته هرگزهیچ حرکتی تمام شدنی نیست ، حرکت به سمت قله ها همچنان ادامه دارد ، هیچ وقت متوقف نمی شود ، مهم این است که یک ملت یاد بگیرد ، عادت کند ، عزم راسخ کند برای حرکت به سمت کمال و تعالی ، این عزم نباید به هیچ وجه سستی پیدا بکنه . "

آری بخشی از سخنان رهبر عزیزم بود. من داشتم به دلیل کار شکنی مسئولان از شهرم میرفتم ولی این آوای انتظار مقام معظم رهبری در همان لحظه حال من را به شدت منقلب کرد. دوستم تلفنش را جواب نمی داد مجددا تکرار تماس و چندین بار این کار را کردم هر بار تماس و تکرار آوای دلنشین رهبری. خدایا چرا چنین پیام مهم و پر محتوایی آنهم در چنین لحظه ای، خدایا چه باید کرد؟ 

همسرم برگشت و با وضعیت عجیبی روبرو شده بود بسیار رنگ پریده و خیس عرق شده بودم فقط صدایش را می شنیدم که می گفت وحیدجان چی شده چرا اینطوری شدی؟  

فقط صدایش را می شنیدم ولی در احوال دیگری بودم توان صحبت کردن نداشتم. عاشق که باشی جز این انتظار نیست. چرا در چنین شرایطی و در چنین زمانی این اتفاق، آن هم چنین پیام مرتبط و پر محتوایی. به خدا قسم 4 ساعت تلاش مدیرکل برای راضی کردن و تصویر زیبایی که برای من ترسیم کرده بود بطور کل ناپدید شد. حالا شرایط کاملا فرق کرده بود. تنها یک موضوع مانده بود که فقط جواب مدیرکل را چه بدهم؟ سخنان مدیر کل به قدری منطقی و پر شور بود که هیچ چیزی نمی توانست مانع من شود.ولی این بار یک حجت بر من تمام شده بود ."

حال قرار است در عمل ثابت کنم پیرو رهبرم هستم. تصمیم گرفتم به هر شکل این دستو را اجرا کنم. تنها مشکل پاسخ به مدیر کل بود. لذا گفتم اگر این موضوع را مطرح کنم شاید من را متهم کنند به ساده لوحی یا احساسی بودن یا بهانه تراشی. ترسیدم که تلاش کنند تا من را دوباره منصرف کنند. ناچارا به ایشان گفتم همسرم به هیچ وجه راضی نیست و موارد قبلی را باز بهانه کردم. معلوم بود مدیر کل کاملا نظرشان نسبت به من منفی شده ولی چاره چیست باید کاری را میکردم که قلبم می خواست عاشق که باشی در چنین شرایطی احساس بر منطق مسلط می شود . الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها ***که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها

از فردای آنروز گفتم هر طور شده با مجوز دیگری کار را شروع می کنم و چون پیشنهادات کاری زیادی در این خصوص داشتم یکی را انتخاب کردم ولی یک مسئله این وسط بود که صاحبان مجوز هدفشان با من 100% فرق می کرد آنها فقط می خواستند یک نفر کار کند و سود را تقسیم کند و هدف صرفا کسب درآمد بود ولی من به فکر کارآفرینی بودم لذا با آقای امینی که بارها پیشنهاد همکاری داده بود و همیشه تاکید می کرد مجوز را فقط به خاطر تو گرفتم جلسه ای گذاشتم و برای آخرین بار شرایطم را گفتم که هدف من این است. ایشان با اینکه همچنان قلبا مخالف بود ولی در ظاهر پذیرفت و ما کار را در قالب ثبت یک شرکت آموزشی سهامی خاص با حفظ وضعیت سهام آموزشگاه را حقوقی کرده و فعالیت را شروع کردیم.

آنچه می نویسم نهایت اختصار است و فقط توصیفی مختصر از میدان جنگ است. میدان واقعی این جنگ نابرابر و ظالمانه با همه جزئیات غیر قابل بیان است.

من و همسرم با اینکه کودکمان هنوز از شیر باز نشده بود او را از خود جداکردیم و به والدین همسرم سپردیم و یک جهاد شبانه روزی را شروع کردیم. همسرم از صبح می آمد موسسه تا شب و شب را به خانه پدرش می رفت تا شب را درکنار فرزندمان باشد آخر هنوز از شیر باز نشده بود. من هم چون نمی خواستم هر شب مزاحم خانواده همسرم باشم و بیشتر از این شرمنده نباشم شب ها را در موسسه می خوابیدم. همه می دانند اولین فرزند برای والدین شیرینی خاصی دارد ولی شرایط به نحوی بود که من فقط هر 3 هفته یک بار به دیدن فرزندم می رفتم. با اینکه مسافت با آژانس 10 دقیقه بیشتر نبود این خود عمق مشکلات و فشار کاری را میرساند. وقتی برای دیدن فرزندم می رفتم همسایه ها با دیدن من می گفتند چه انسان ظالمی هستی چقدر پول برایت اهمیت دارد که صدای گریه بچه یک ساله ات تمام محل را گرفته اما شما زن و مرد بچه را ول کردید برای پول پرستی و کسب درآمد. این جملات خیلی برای من سنگین بود ولی در آن شرایط باید تحمل میکردم. اوایل بدون هیچ پشتوانه ای کار را شروع کردیم و در دو ماه اول هیچ پیشرفتی نداشتیم ما دو ساختمان اجاره کرده بودیم و از نظر رقبا موضوع خنده دار بود چون می گفتند این جوان میخواهد برای 2 ساختمان 3 طبقه دبیر از کجا بیاورد حتما از مریخ... . پس بگذارید زمین بخورد کلی به او بخندیم تا دیگر ماجراجویی نکند . در همان ماه دوم شریک من که هیچ تعهد مالی نداشت اعلام انصراف کرد و گفت کار بسیار خطرناکی را شروع کردیم البته ایشان چون کارمند بود قدرت ریسک کمی داشت لذا من ماندم و ماهی بالغ بر 20 میلیون تومان چک و بدهی بابت اجارات و خرید اقساطی تجهیزات .

در پایان ماه دوم یکی از طرح های خود را پیاده کردم و توانستم هر دوساختمان را پر از دانش آموز کنم و معادلات را تغییر دهم. از همان ابتدای شروع کار فراخوان داده بودم و روی تعدادی فارغ التحصیل دانشگاهی برای تدریس کار کردم ابتدا راه انداختن آنها به سختی می گذشت و بسیار تاسف بار بود که جوان تحصیل کرده با مدارک دانشگاهی بالا  فاقد مهارت و خصوصا امید و باور به اینکه می تواند به یک مدرس عالی تبدیل شود؛ لذا آماده کردن آن ها از همه جهات بسیار وقت گیر و انرژی خواه بود. تاکید من بر استفاده جدی از سیستم های آموزش نوین بود ولی آنها با وجود تحصیل در دانشگاه از این برنامه ها بی اطلاع بودند. اندک اندک دانش آموزان با همین مدرسان کار را شروع کردند چون آموزشگاه خصوصی بود دانش آموزان از هر مدرسی که راضی بودند استفاده می کردند. موسسات رقیب و دبیران بعد از مشاهده موفقیت بنده در جذب این همه دانش آموز اقدام به جو تبلیغات منفی و سم پاشی علیه این نیروهای جوان کردند و ما را مسخره می کردند بعضی از این دبیران مطرح به سراغم آمدند و گفتند که حاضرند با من همکاری کنند به شرط اینکه جلوی رشد این جوانان را بگیرم و برنامه را لغو کنم. گفتند حاضرند تمام تلاش خود را برای مجموعه به کار گیرند وقتی گفتم هدف من همان کارآفرینی است به شدت ناراحت شدند و گفتند اگر این برنامه را بخواهم ادامه بدهم انتظار سکوت آنها را نداشته باشم. بایاد " تعز من تشاء وتذل من تشاء" دلم آرام شد. از اینکه با جوانان بی تجربه تصمیم داشتم کار آموزشی کنیم همه جا در مدارس سم پاشی می شد به دانش آموزان می گفتند چون این مدرسان بسیار کم تجربه هستند و اصلا دبیر نیستند به فانوس اعتماد نکنید این ها کلا بردار هستند و آینده خود را تباه نکنید و ... پس از این اتفاقاتی جدی علیه موسسه شروع شد و تبلیغات منفی عملیاتی شد که تعدادی از آنها را ذکر میکنم.